بازهم قرعه افتاد به نام بهار!
من سبزش را برگزیدم و اکنون به خانه آوردمش؛
تونیزبیا، و به جای لحظه های زنگار گرفته از غصه؛ تازگی را به پنجره ی اتاقت برسان و بگذار عطری از دل انگیزی بهار، سراغ توهم بیاید!
دوست نداری کوچه باغ دلت را به رنگ بهار بیارایی؟ پس تامل را کنار بگذار؛ تعجیل کن در این بزم باشکوه! شتاب اینجا نکوست توهم مانند من بی تاب باش؛
اکنون همه، شادمانی را در آغوش کشیده اند و به انتظار بهار، به روی تمام غصه هاشان، خط میکشند، بیا تا امتدادش را نشانت دهم، این خطوط به زلالی فصلی ختم خواهد شد
که شاید سیاهی را از تمامی دلها بشوید و مجال ورود ماتم را به آستانه ی هیچ خانه ای نخواهد داد...
تو هم دست در دست من بگذار و فرصت را از کف مده! اطمینان را به زیبایی بهار ببخش و مبادا تردید کنی که با او بودن خوشایند تر است تا کنج تنهایی ات بنشینی و
مکتوبات حسرت را ورق بزنی...
در را بگشا تا دلت هوایی بخورد! تا کی غصه و رنج و تلقین کج بختی؟؟! تا کی لعنت به تقدیر فرستادن؟؟! به خودت بیا! بگذار بهار بهانه ای باشد برای بودن تو در کنار بهترین ها؛
بگذار تو هم به تبرک آغاز تولدی دیگر از طبیعت؛ دلت را از غصه بتکانی و مگذاری غبار گذشته، شیشه های شفاف وجودت را کدر کند...
بیا؛
میدانم هنوز هم دلتنگی در چشمانت موج میزند، اما بیا تا به تو نشان دهم اگر با بهار همگام شوی، امید نیز به دیدارت خواهد آمد؛
امیدواری را پیوند همیشگی خانه ات کن تا دیگر، ردی از دلتنگی، تو را آزار ندهد....
اینگونه؛ به همه نشان خواهی داد، زندگی را تو میسازی، نه بخت و اقبال!
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil